نباشی شاید نفس بالا نیاید درد تن را
هو اللطیف
چرا باید این غزل چشمش به چشمت ،باز گردد !؟
ردیفم آن چشم باشد ، تا غزل آغاز گردد !؟
شکستم در شعر،دفتر سوختش با این غزل ها!!
سرم منگ واین دلم،شب مست آن آواز گردد
تنم در طوفان ذلفت ، داد پیچی ، باد شب را....
لبت با پیراهنت ، صد باغ گل ، در ناز گردد..!!
شقایق،خاکستری شد ،درنبودت،دشت شب را
نیایی دل می شود مجروح،تا جان باز گردد !!
بگو مروارید چشمت چند ؟ آیا می فروشی ؟؟
که بازارت بهتر از تهران و صد شیراز گردد..!!
غمت را قوهای دریا ، غرق ماتم ساحلت را....
نباشد روزی که قو بی عشق ، در پرواز گردد !!
تنیدم آهنگ شب را ، با غمت آن پیله ام را..
ببندم در چنگ دل،مویت که کوکم ساز گردد!
نباشی شاید نفس بالا نیاید ، درد تن را....!
نوشتم تا در پِیَت، هربِیت، یک سرباز گردد..!!
احسان شعاعی
91/5/6 5:00بامداد
92/2/7 19:45
شبکه هنر
+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 0:13 توسط احسان شعاعی
|