تن تو آتش سوزنده  لبت ،  داغ  شررها

که مرا چشم شبت داد به گا،وقت سحرها

رگ من ریشه ی جان،آفت اندیشه ی طوفان

خم ابروی کجت،زدبه زمین پُشت قدرها

چالکی گوش لپت غرق نمک کرد لبم را

که همین بودبه دل،قدرت آن دفع ضررها

شبِ شب بو ،، نفست مقصد پرواز پرستو

سمت دریای تو دارد دل من، عزم سفرها

شب باران بهاری ، که غزل خیس نگاهت

موج گیسوی تو شد، سیل سرازیر خطرها

قاصدک کاش بیاید ،به سلامی که صبا را

خشک شد چشم، که شاید برسد ازتوخبرها

که نبودت به سرم، زخم سراسر به  بهاری

مرهمی کوکه عجب زد به تنم ضرب تبرها

که نَرو یا که بِکن از تَهِ تَه ، این تن ما را

به فدایت دل من تا که شود کور،، نظرها

به  تماشای  شبت  خیره نشینم ، تنِ  آهو

که پلنگم بکِشد ، پنجه  به رویای  قمرها

احسان شعاعی      

۹۲/۳/۱۸   گلستان