درد میکند یک به یک

استخوان های پدرم در خاک

و باد می برد با خود

تکه پاره های پیراهن برادرانم را

و من هر سپیده شعله می شوم ققنوس وار

و خاکسترم را هر شب می سپارم به نسیم

تا آرام آرام فرو ریزم

آن سوی قلعه های متروک

یا پای درختی کهنسال

تنها تر از مترسگ ها

پشت هزاران پاییز بی پایان

خشک خشک،خشک تر از سینا

نا امید ، بی نگاهی به فردا

آن قدر نا امید که حتی نمی رسد یلدا

بی امید تا فصلی ..

باز روییدن...... دوباره سبزیدن

مانده ام در طلسم تمرگیدن ..نمرگیدن

امتداد شب را فرو می ریزم هر سپیده

پای قلعه ای متروک...... پای درختی بیمار

تنهای تنها...تنها تر از مترسگ ها

پشت هزاران پاییز بی پایان

در امتداد پوچ فرداهای بی فردا

92/9/21

احسان شعاعی